دلسا دلسا ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دلبندمان

غیبت طولانی. مامان حدیث

1393/11/9 16:36
260 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم 

جون دل مامانی از اخرین پستم خیلی میگذره جونم خیلی وقته که میخوام بیام هزار و یک کار جدیدتو بنویسم برات اما فرصت دست نمیومده. بعداز پست قبلی برات بگه جونم که ما رفتیم تهران و خیلی خوب نبود چون شما یکم اذیت شدی دوست داشتی راه بری و تو ماشین معذب بودی اونجام خاله زهره هی میگفت بریم بریم که مام زود برگشتیم تو راه شب تولدت بود جونم و بابا احمد همه رو دعوت کرد به اکبر جوجه و شما اولین شب تولدت رو در راه سفر و در شهر سمنان بودی عشقی خلاصه وقتی برگشتم مشهد دو هفته بعد از تولدت برات یه جشن تولد خیلی بزرگ و مفصل گرفتم و هفتاد نفر مهمون دعوت کردیم و به همه خوش گذشت کلی غذا و شام جورواجور برات درستیدیم با خاله هات و عمه جونم برامون خونه رو با خاله زهره تزیین کردن و برات ژله های شیک و رنگ و وارنگ درست کردن. همه خوشحال بودیم و عاشق تو. بعدشم من و بابایی ازت یه عکس گرفتیم وروز تولدت بهت کادو دادیم. مامان کبری هم برات یه ماشین شارژی خوشگل برات خرید و مامان ظریف هم برات تاب و کلبه بازی و لگو و بودینگو همون اسب قرمزرو خریدن خیلی خوشحال بودی نفس مام از شادی تو شاد بودیم. خلاصه هفته بعد تولد النا خواهر جونیت بود که اونجام خیلی بهمون خوش گذشت. بعدش مهمونی زیاد رفتیم ک خیلیاش یادم نیست. الان برای مامان یه رقاص حسابی شدی و کم و بیش حرف میزنی و منظورتو به ما میرسونی البته از بعد یه سالگیت خیلی شکوفا شدی جوجه. من و بابایی خیلی عاشق کارات شدیم یه بوسایی میکنی که دل همه رو میبری تو دستت بوس میکنی برا همه میفرستی و ام ام خواستنت منو کشته از لس ناز حرف میزنی تا تلفن زنگ میزنه میدویی برمیادری میگی ادو ایدااااا یعنی میمیرم برات خوشگله من. فته ها زیاده مامانی ولی خیلی یادم نیست ان شاء الله از این به بعد زود به زود میام برات حرف میزنم عقشی جون. 

خیلی دوست دارم طلاااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلبندمان می باشد