دلسا دلسا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

دلبندمان

خوش خبری در ساعت 2:30 صبح

1392/2/17 14:18
201 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

میخوام برات از اولین روزی که فهمیدم تو پاهای کوچولوتو گذاشتی تو زندگیمون واست تعریف کنم.

حتما میپرسی چرا به این دیری اومدم اونم برات میگم جوجه جونم.آماده ای ؟

شب بود من وبابایی جونت خواب بودیم ٢٨ دی ماه بود هواهم سرد سرد بود.من خواب میدیدم توی

خواب دارن اذان میگن یهو از خواب پریدم میشنیدم که راستی راستی صدای اذان میاد.

ازجا بلند شدم که وضو بگیرم . صدای اذان همه خونه رو پر کرده بود اومدم توی حال ساعتو

که دیدم ٢:٠٥  دقیقه بود با خودم گفتم لابد مسجد فرهنگ امشب قاطی کرده چه وقت اذان؟

یهو هزار نفر به من گفت برو بی بی چک بذار به این فکرم خنده ام گرفت آخه خیلی زود بود که

شما خودتو به مامانی نشون بدی.من از هولم زودتر رفته بودم از داروخونه یه بسته بی بی چک

گرفته بودم .خلاصه گفتم امتحانش ضرر نداره رفتم محل مورد نظر و نوارو گذاشتم تو لیوان اومدم

تو حال و چرتم گرفت یهو از جا پریدم رفتم دستشویی نوارو برداشتم

 وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

٢تا خط یکی پررنگ یکی کمرنگ...................چشامو مالوندم گفتم حتما چشام اشتباه میبینه

یکی دیکه باز کردم گذاشتم و همونجا وایستادم دیدم بله .....

ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان شدم.

پریدم بابایتو بیدار کردم گفتم نیما جونم پاشو مامان شدم پاشو جیغ میزدم...........

پاشد منو بوسید گفت انشالله که خیره بیا بخواب.

این اولین باری بود که باباتو اینطوری بیدار میکردم.برگشتم تو حال داشتم بال در میاوردم.رفتم

وضوگرفتم و٢ رکعت نماز شکر خوندم.

مامانت تا صبح از ذوق بیدار بود.اما خیلی مونده بود تا مطمئن بشم ...........

اینکه چطور به بقیه گفتیم رو تو ادامه میگم.....

 

فردا ظهر رفتم آتلیه

نکته:( آخه مامان جونت تا قبل از این از صبح ساعت ٨ میرفت دانشگاه درس میداد و ظهر میرفت آتلیه تا ٨ شب مامان جونت عاشق کار بیرون بوده و هست ) 

خلاصه به خاله سارا زنگ زدم و جریان دیشبو گفتم .گفت مشکوکه باید ازمایش خون بدی.(خاله

سارا مامان دریا پزشکه و مامی تا عطسه میکنه به خالت میزنگه)

شب که خونه رفتم از داروخونه یه کیت معتبر خریدم .

فردا صبحش خاله هانیه رو صدا ردم اومد پایین گفتم بیا که اینو امنحان کنیم.گفت برو بابا باز داری

سرکارم میذاری(مامانیت بقیه رو خیلی اذیت میکرد و گول میزد)خلاصه رفت و امتحان کرد شروع کرد

به جیغ زدن که ای ولا ایولا میچرخید و جیغ میزد.قرار شد عصر برم آزمایش خون بدم .

از هولم همون صبحی رفتم ازمایشگاه مجتهدی تو گلشن گفت تا عصر جواب حاضره عصر با بابا

جونت رفتم ازمایشگاه یه خانم خیلی بد اخلاق گفت جواب بقیه ازمایشات تا ٣ روز دیگه امادست

گفتم خوب بتا چی +یا- یهو پرید به منو گفت +خانم + منو میگی از ازمیشگاه پریدم بیرون پیش

بابایی گفت چی شد حالت ناراحتی به خودم گرفتمو گفتم هیییییییییییییییییی گفت اذیت نکن

چی شد گفتم هیچی بابا شدی .خندید و ماچم کرد گفت میدونستم .

رفتیم شیرینی پزی که با شیریرنی بریم خونه .من از اونجا به خاله هانیه اس ام اس دادم که --

بابایی به مامان جون ظریفت زنگ زد گفت بیاین خونه ما.

وقتی رفتیم خونه اومدن و نشستن و حرف زدن  بابا علی که اومد بابایی شیرینی اورد گفت ب

فرمایین.بابا علی شیرینی دوست نداره گفت نمیخوام بابایی گفت اگه این شیریرنی رو نخوردی

به ضررته بابا گفت چرا ؟بابایی گفت آخه دارین پدر بزرگ مادر بزرگ میشین .....نزدیک بود سکته

کنن(آخه این طفلیا چند ساله میگن بچه بیارید ولی باباجونت گفته بود من حالا حالاها بچه

نمیخوام)اما الان چشم انتظار بیای میگه فقط ماچش کنم.  

مامان جون ظریفت که تو هوا میچرخید و گریه میکرد و خدا رو شکر میکرد باباعلی هم از هولش ٣

تا شیرینی رو با هم کرد تو دهنش عمه خانمتم که خشکش زده بود و میگفت واقعا؟ واقعا؟ بعدش

حالش جا اومد و کلی ذوق زد.

ساعت  ١٢ شد بابا احمد اینا اومدن همگی رفتیم بالا مامان ظریف شیرینیا دستش اومد بالا .

خاله زهره و خاله علیه ودایی محمدت رفتن تو اتاق که بخوابن  بابااحمد بعد حال واحوال پرسید

چه خبره چرا یک جوری هستین مامان ظریف به مامان کبرا شیرینی تعارف کرد و گفت بردارین که

خوردن داره بابا  احمد و مامان بهم نگاه کردن و گفتن بابت چی هست حالا؟

مامان ظریفتم یهو گفت دارین پدر بزرگ مادر بزرگ میشین این طفلیام شوکه به هم نگاه میکردن

یه دفعه زهره و علیه ومحمدم لخت از اتاق پریدن بیرون و هانیه هم پرید رو من حالا نبوس وجیغ

نزن کی بزن.خلاصه همه از اینکه خدا تو رو به ما  داده نفسی خوشحال شدن. الان همه چشم

براهن تا گلمون بیاد ببیننش.

تو الان عشقه همه هستی نازکمماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سحر
13 خرداد 92 19:18
سلام مامان خانوم.......خوبی خوشی.....دخملمون چطوره؟داشتم کتابی که بهم داده بودی رو میخوندم که آدرس وبتو پیدا کردم.....با اجازه یا بی اجازه ما مهمونت شدیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلبندمان می باشد